بز همسایۀ ما
بز همسايۀ ما روزي چند
آمد و از سر ديوار جهيد
به سر بام شد و شاخۀ ناجو بلعيد
پدرم هيچ نگفت
كه مبادا روزي
دل همسايه ز بز راندن آزرده شود
روز ديگر به كناري زد و نوباوۀ آلو بلعيد
باز با جست دگر
شاخۀ تاك كهنسال شكست
چند روز ديگر آن بز
ـ كه ز خاموشي ما حيران بود ـ
نه ز ديوار
كه از در شد و گلهاي چمن را بلعيد
پدرم باز خموشانه به او مينگريست
وز گزندي كه نشايد رسد ، او باز خموش
من شكايت به پدر بردم و گفتم اين بز
در چمن يك گل نورسته نمانده است بجا
نه ز سوسن اثري مانده ، نه از سنبل و چتر
نسترن نيز دگر جلوه ندارد در باغ
پدرم سخت بياشفت و به من خشم گرفت
باز با هيبت گفت
چه شود گر بزكي خورد دو ـ سه گل يا برگ
شايد آن روزي او بود كه ما كاشته بوديم براش
باز گل ميكاريم
باز با سنبل و نسرين و سپيدار و چنار
باغ بي برشده ، مي آراييم
تو برو درغم و انديشۀ كارخود باش
◘ ◘ ◘
روز ديگر كه پدر
زير ديوار عبادت ميكرد
چند خشت از لب بام آمد و برفرقش ريخت
بز به جستي ز لب بام گريخت
خبر مرگ پدر باز به همسايه رسيد
او سرخويش تكان داد و فقط گفت : افسوس!
مادرم نيز دو ـ سه روز دگر سكته نمود
روزگاري چو گذشت
من و آن خواهرك ناز و برادرهايم
درهمين پهنۀ گيتي تك و تنها مانديم
نه بجا ماند دگر دوست ، نه همسايه ، نه خويش
نه ز ياران كسي آمد و احوال پريشان پرسيد
قاضي شهر ، كه او
داشت پيوند به خاتون جناب ارباب
تكيه بر مسند خود داد و به آواز بلند
( شرعاً ) و ( عرفاً ) و ( قانوناً ) گفت
پس ازان كلبۀ ويرانۀ ما را بخشيد
به زن حضرت ارباب بزرگ
◘ ◘ ◘
باز در يك شب توفاني و سرد
كه هوا صاعقه ميكاشت فرا روي زمين
ما ازان كلبۀ قحطي زده آواره شديم
از پي لقمۀ ناني به گدايي رفتيم
تن به مزدوري همسايه گكان درداديم
خواهرم رفت و به مزدوري همسايۀ ديگر بنشست
روزها يكسره جاروكش و كالاشو بود
و به شب
برۀ سرما زده درگوشۀ اصطبل بزرگ
من به مزدوري كفاش سركوچه نشستم ناچار
يك برادر حمال
ديگري رفت و به مزدوري گرمابه و گلخن پرداخت
آن دگر منصب سگباني و سگ شويي يافت
ديگري نيز به مزدوري دلاك نشست
الغرض نوكر همسايه و قشلاق شديم
ازنگاه دگران پشه به قيماق شديم
سالها رفت و بدينگونه گذشت
هركسي درپي كارخود و بارخود بود
قصۀ غصۀ ما گشت فراموش زمان
جز به ما بدرقۀ درد ، دگر پيشه نبود
باز درخانه شدن ، بزرو انديشه نبود
◘ ◘ ◘
باز القصه كه يك روز تموز
پسر حضرت ارباب بزرگ
كه همو تازه معلم شده بود
پي آموزش اطفال به قشلاق رسيد
هركجا قصه ز انسان و ز آزادي انسان سر داد
وزحقوق بشري دم ميزد
هي ( حقوق بشر ) از بر ميگفت
گه خدا ، گاه پيمبر ميگفت
چند همسايه به او نيز هم آوا گشتند
ظاهراً در پي تسكين و مداوا گشتند
هي بشرگفته بشرگفته ، بشر كر كردند
چون به خود آمده ديديم ، به ما شر كردند
◘ ◘ ◘
عاقبت خانۀ ما باز به ما پس دادند
ما دگرباره به باغ پدري كوچيديم
حيف ، افسوس ، دريغ !
چار ديوار بجا بود ، مگرخانه نبود
يادگاري زدر و پنجر كاشانه نبود
زن ارباب روي تودۀ آن كلبۀ ويرانۀ ما
قصري از مرمر و رخّام بنا ساخته بود
هرچه آثار پدر بود ز تاريخ و ز فرهنگ و ادب
همه را سوخته بود
نه ز شمشير پدر بود نشاني ،
نه ز سجاده و دلق
چلچراغ و زر و ديبا همه بفروخته بود
چند روزي چو به ما رفت ، به افسوس و دريغ
ناگهان باز فلك دسته گلي داد به آب
قاضي شهر به پاس نمك و آب جناب ارباب
باز بر مسند ديوان قضا بر شد و ( قانوناً ) گفت
داد فرمان بلافسخ و وجوب التعميل
( كه به ذكر و نمط فصل دوم در قانون
طبق بند ششم مادۀ رهن و عقار
مصرف ساختن قصر رخام
باز پرداخته بايد
به جناب زن ارباب بزرگ )
و بدينگونه درين دام گرفتارشديم
از بد حادثه آشفته و ناچار شديم
◘ ◘ ◘
اي دريغا كه درين ورطۀ بي راه فرار
ما برادرها نيز
با يكي ديگر خود هيچ نياييم كنار
سازگاري نشناسيم هرگز
چون ز فرهنگ خودي نيست نشاني درما
آن كه بد باربر و باركش و بارپذير
هردم از قوت و از زور سخن ميگويد
گلخني نيز به يك حرف كند شعله بپا
سرسگبان به هركاسۀ بيگانه خم است
گربگويي ( به سرچشم تو ابروست ) ، غم است
تيغ برندۀ دلاك به هرلحظه بود آماده
من به ناجوري كفش همه شان ميخندم
هرشب اينگونه به ما تا به سحر ميگذرد
پسرحضرت ارباب درم ميشمرد
بز همسايه كه فرتوت و كهنسال شده است
مادر ده بز و بزغاله به پيكال شده است
زندگي ميگذراند با ما
در همين گوشۀ زندان كه نامش خانه است
ليك هرگز نتوانيم به او هيچ بد و رد گفتن
زانكه اينك بزهمسايۀ پارينۀ ما
مال زن ارباب است
◘ ◘ ◘
سالها دربدر ، آواره ، مهاجربوديم
دور از يكدگر ، هرگوشه مسافر بوديم
عمرها برده به هر مسلم و كافر بوديم
پس ازان سلسلۀ درد كه باهم همه يكجا گشتيم
باد دردا ! كه كنون
گرچه در خانۀ خويشيم ، مگر نوكر ارباب هستيم