طفل یتیم


درخلوت سكوت

آنگه كه باد شانه به گيسوي شب كشيد

مهتابها به بستر مردابها شكست

آنسو . . .

ميان جنگل خاموش و خوفناك

جمعي كلاغ پير

با بالهاي ريخته ، منقارهاي سرد

بنشسته برفراز درختان جنگلي

برشاخه هاي خشك و پر ازغوله هاي برف

◘      ◘      ◘

در زوزه هاي وحشي باد ستيزه جو

ناگاه درب چوبي آن كلبه بازشد

باصوت ناله يي

طفل يتيم برهنه پايي برون جهيد

باجامه هاي پاره تر از قلب ريش من

از بركه هاي آبي چشمش زلال اشك

لغزيده بود نرم به دامان گونه ها

تصوير يأس بود

تصوير درد و رنج

تصويري از حكايت احساسهاي ما

آهسته سوي گور پدر گشت رهنورد

تا اشك غصه ها بچكاند به روي قبر

بر روي گور سرد

آنجا رسيد زود

در شهر خامشان

برداشت بانگ كاي پدر مهربان من

اين وقت خواب نيست

تا كي ميان سينۀ اين خاكهاي سرد

آرام خفته يي ؟

برخيز !

درخانه نيست نان

آن مادر مريض من افتاده روي خاك

يخ بسته است اشك به دامان چشم او

امشب هزار مرتبه او را صدا زدم

گويي زمن فسرده ، جوابم نميدهد

يا مرده است او ؟ !

آن طفلكان كوچۀ ما شاد و شادمان

همدوش با پدر سوي مكتب شوند و ما

در فكر آب و نان

برخيز !

احساس مرده است

انسان نمانده است

جز دست سرد سلي انسان نمونه ها

دست نوازشي به سر گونه هام نيست

برخيز و سرد پيكر لرزندۀ مرا

بهر خدا تو تنگ در آغوش مهر گير

دستان كوچكم

از سردي و گرسنگي از كار رفته اند

برخيز

بر . . . خيز . . .

◘      ◘      ◘

فردا كه آفتاب

زد خيمۀ سپيده به دامان صخره ها

وانگه كه نور بوسه ز روي افق گرفت

وز شرم گونه هاي افق گشت سرخرنگ

آن پيره زاغها

هريك به روي لوحۀ قبري نشسته بود

آرام ميگريست

احساس شان زديده آن صحنۀ غمين

بيدار گشته بود

◘      ◘      ◘

ناگاه صوت نالۀ آن درب كلبه باز

تا نيمه راه گنبد نيلينه سركشيد

وان در گشوده شد

بر دوش چند مرد غريب و خميده قد

تابوت چوبي يي به برون ره كشيده بود

در سينۀ شكستۀ تابوت آرزو

نعش جوان مادر آن طفل خفته بود

آن مردم غريب

تابوت را به مقبره ها راهبر شدند

تا آرزوي سوخته را زير سقف گور

پنهان ز چشم كور دل آدمان كنند

چون ره تمام شد به سر گورهاي سرد

تابوت را نهشته بديدند ناگهان

آن طفل نيز بر سر آن گور مرده بود ! . . . .