آشوب تخیل

     
بـاز غـوغـا و تلاطـم نغمـۀ دیگـر گـرفـت
شمـع آتشخانـۀ دل شعـلـۀ دیگـر گـرفـت

مـرغ شبـگـرد تـفکـر زاشیـان مبـهـمـش
بـا چگـور نغـز دل آهنـگـی از دلبـرگـرفت

تا تجلـی کرد محـراب دو ابـروی تـو دوش
شیخ تسبیحی خـریـد وگوشـۀ منبـر گـرفت

پـردۀ نـاموس دل از کلـفت اسبـاب رسـت
تا تـرا از جملـه اسباب جهـان بهتـر گـرفت

مـزرع امکان نـدارد جـز سـواد رنگ و بــو
ای خوشا آن کو که مینای می از کوثرگرفت

آرزو گم گشت در گـرداب سیلاب سـرشـک
تا که بازی طفل دل با شعلـه و اخگـرگرفت

گرچه آشوب تخیـل درد نوشم کـرد و مست
عاقبت تمکین خجلت راچه خوش دربرگرفت

وقت وصـل یـار یـارای سخـن گفتـن نبـود
چون پدید آمد هـوس دل ناله را از سرگرفت

دل نشـد آواره هـرگـز از رمــوز کار عشـق
اضطراب و یـأس کـی دامان پیغمبـرگـرفت