تحفۀ عید
تو ای رویای فرداها و خورشید تمناها !
تو ای عطر دل انگیز شقایقهای صحرایی !
و ای آهنگ روح افزای دریاها !
نمیدانم . . .
نمیدانم چرا دیشب
یک و یکباره با من مهربان گشتی؟
و چون مهتاب فروردین
صفای چهره ات را نوربخش شام من کردی
چو شاخ نسترن پرگل
چو اوج کهکشان زیبا
شدی تو کاروانسالار بزم مهر
و درب کلبه ام را
نیک بگشودی
سکوتم را به یک لبخند بشکستی
و چشمانت
– که راز هردو عالم در نهان دارد –
بسی مبهوت و درمانده به من گفتند:
کای غافل !
چرا بنشسته یی !
برخیز اینک آن نگار آمد
ترا تاب و شکیب و قوت و صبر و قرار آمد
ولی من تا زجا جستم
خرامیدی در آغوشم
مگر آندم مرا باور نمی آمد
طلوع آفتاب آرزو و ماهتاب حسن
یکجا در سکوت شب
◘ ◘ ◘
سپس از ساغر لبها و صهبای دو چشمانت
و از آن پیکر مهپارۀ زیبای لرزانت
مرا سرمست گرداندی
که این سرمستیم
تا عالم لاهوت ره پویید
گهی گفتیم و خندیدیم
و گه از شوق رقصیدیم
و گه از بیوفاییها زمن پوزش طلب کردی
گهی هم از گل و بلبل
گهی از ساغر پرمل
سخنها در میان آمد
سپس با ناز پرسیدی
چه باشد بهترین یک هدیۀ معشوقه عاشق را ؟
نگاه ما به هم آمیخت
وانگه اینچنین گفتم
که ، ( یک بوسه ) . . .
◘ ◘ ◘
ولی ای کاش یزدان نافریدی بلبل و گل را
که این موجود غوغاگر
به یک چهچه مرا از خواب خوش بیدار گردانید
چو از جا جستم و دیدم
نه یی تو درکنارمن
سراسر آسمان دل ز ابر غم مکدر شد
◘ ◘ ◘
عزیزم ! حال روز عید قربان است
بیا و تحفۀ عید مرا
از آنچه شب پرسیده بودی،
لطف و اعطا کن