متن سخنرانی استاد « فرخاری » درین محفل
بـه نـام سخـن پــرور بـا هـنـر
که وصفش نگنجد درین مختصر
خداونـد دستـور و شعـر و کلام
خــداونــد حـی الــذی لایـنـام
عرض سلام و ادب خدمت همه عزیزان حاضر در محفل .
با ابراز سپاس و تشکر از کاروان شعر از به راه اندازی این برنامه ، یادآور میشوم که این محبتها ، قدردانیها ، قدرشناسیها و ارجگذاریهای کاروانیان شعر ، خاطراتی را به ذهنم تازه ساخت که من خود را ناچار میبینم ، گوشه هایی از سفته ها و ناسفته های آن را با شما در میان بگذارم .
من در یک خانوادۀ کتابخوان و کتابدان به دنیا آمده ام . هنوز وقتی که کودک و کوچک بودم ، متوجه شدم که در کمانخانۀ طاقها و رواقهای خانۀ ما به جای ظروف چینی و چاینک نکلی و غوری قشقاری ، کتابهای بسیاری را چیده اند که بزرگی بعضی ازانها ده برابر بیشتر از مغز کوچک من بود و سیمای ظاهری شان میرساند که این کتابها چندین دهه نقل مجلس و گل سرسبد محافل و مجالس علما و فضلای اجداد و نیاکان من بوده و بعد از طی هفت شهر قرون و سده ها ، بر اریکۀ طاقها و رواقهای خانۀ ما تکیه زده اند .
تازه دست چپ و راست خود را شناخته بودیم که نواسه ها و نوادگان این کتابها به سراغ ما رسید و « الف زبر اً ، الف زیر اِ و الف پیش اُ » را بر زبان ما جاری ساخت . تا که به « غیرالمغضوب علیهم و لا الضالین » رسیدیم ، دیدیم که چندین ماه از استحقاق عمر ما به باد هوا رفته بود. بعد سروکار ما با آخند و ملا و مسجد و مدرسه افتاد . کتابهای قدوری و خلاصه و کنز و منیة المصلی خواندیم و رفتیم به مکتب . سالها گذشت تا که بیولوژی خواندیم و بقه را شناختیم ، ریاضی خواندیم و دانستیم که 2+2 چهار نان میشود . فزیک خواندیم و فهمیدیم که از اصطکاک ایدیولوژیهای مخالف ، آتش تنش به میان می آید و بالاخره آب زور سربالا میرود ، الجبر خواندیم و دانستیم که اگر پای جبر در میان آید ، حاصل آن میشود : « که یک مرد جنگی به از صد هزار » .
در جریان همین سالها بود که سعدی دست ما را گرفته به « گلستان» برد ، حافظ ما را به بزم باده گساری با « ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت » فرا خواند ، مولانای بلخ برمن فریاد زد و « گفت هی مستی چه خوردستی بگو / گفتم آن خوردم که هست اندر سبو » و باز در غبار خمار آن لحظه ها فردوسی را دیدیم که با « سم ستورانش » دران « پهن دشت » خشک اندیشۀ ما میتازد و بر مولانا بانگ میزند :
میــازار مـوری کـه دانــه کـش است
که جان دارد وجان شیرین خوش است
رهیافت من از همسفری با کاروان این بزرگان ، که خردلی از خروار وزن و آهنگ و قافيه و کلمه و ترکیب بود ، همچون مسافران دوردستهای ناهموار به تک تک زدن دروازۀ ضمیر ناخود آگاه من پرداختند و ذوق خوابیدۀ شعر و شعور را در تاریکخانۀ ذهن سیال من بیدار کردند.
آنگاه بود که قدسیت قلم و دریادلی صفحه و بلندپروازی اندیشه دست الفت به دوش هم کشیده و زمینه را در زمین رویش شعر من فراهم آوردند . اینجا بود که من به سخن آمدم و در آغاز چیزهایی سرودم مثل :
کاکل گاو سیـه را مـوش ابلق شانـه کـرد
بقه در شاخ درخت این قصه را افسانه کرد
خر پریـد اندر هـوا بنشست بـر شاخ شتـر
فیلک بیچاره در ابروی اشپش خانه کرد
( البته این شعر من نیست. یک مثال بود )
و باز هربار که مرتکب سرایش شعرگونه و شعرواره یی میشدم ، وبال اصلاح و تنقیح آن را به دوش قبله گاه بزرگوارم که خود شاعری فقیه و فقیهی شاعر است وا مینهادم که پیرایش و پالایش این لاطائلات گاهی آنقدر بر ایشان سنگینی میکرد که میگفتند :
شعر است هیچ
و شاعری از هیچ هیچتر
و باز میگفتند : برو بچه جان دنبال کاری بگرد که ترا نامی بخشد و نواله یی در گلو کند . تا آن که روزی و روزگاری ، با خوانش یکی از سروده هایم ، گل خنده بر لبهایشان شگفت و آن حدیث شریف را شادمانه زمزمه کردند که میگوید : « و ان من الشعر لحکمة و ان من البیان لسحرا » یعنی : شعر جزء حکمت است و بیان و سخنوری ، گاهی سحر آفرینی میکند .
و شاید در مسیر همان سالها ـ که برابر بود با دوران جوش و جوانی و جفنگ و جهالت زندگانی من ـ در کتابی خواندم که شاعر تا نیش شور آفرین عشق را بر ستبر دل احساس نکند و شرنگ شیدایی را بر شهد لاقیدی ترجیح ندهد ، نوشین خوارگی شعرش به شگفتن نیاغازد . همان بود که شروع کردم به عاشق شدن و من که راه و رسم عاشقی بلد نبودم و میدانستم که هیچ سیمین تن آهو چشم خرامان رفتار درحلقۀ این دام نیاز نخواهد افتاد ، ناچار دست بر دامن امید زدم و خواندم که :
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسید کشیده ایم در آغوش آرزوی ترا
خلاصه که لرزش شاخه های هرمجنون بیدی را زلفان پریشان معشوقۀ تخیلی پنداشته و غزلواره های عاشقانه میسرودم و یا در ستاره باران شبستان کابل ، چهرۀ معشوقی را که وجود خارجی نداشت در درخشش ماه جستجو میکردم و آنگاه با رقص عروضی مستفعلن مستفعلن مستفعلن یا پایکوبی مفاعیلن مفاعیلن فعولن از فراقی که نبود شکوه سرمیدادم .
بعد سالهای جفنگ و جهالت رفتند و جای خود را به جدیت و جامعیت دادند . و امروز سالهاست که جویچه های شعرگونه هایم از انعکاس شاخه های مجنون بید تهی شده و معشوقة ماهروی تخیلی را فلک با دسته گلی به آب داده است . هرچند عکس چهرۀ افتادۀ او در قدح برخی از سروده هایم ، گاهی کیف مخموری مرا دو چندان میکند . به قول حضرت حافظ :
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
زیاد سرتان را به درد نیاورم ؛ از مسجد و مدرسه و مکتب ، به دانشگاه رفتم و پیش نابغۀ بحر بیکران زبان و ادبیات عربی ، مرحوم پروفیسور کبیرخان و قلۀ شامخ ادبیت و شرعیت مرحوم پروفیسور اسدالله خان شینواری زانوی تلمذ زدم و از قویترین مناظره های ادبی سوق عکاظ گرفته تا جامعترین موشگافیها و شرح سبعۀ معلقه را ازیشان شنیدم و نکته هایی فراگرفتم. با بهترین نمونه های شعری غولهای ادبیات عربی؛ چون: اخطل و اعشی و ابونواس و متنبی و فرزدق آشنا شدم و فراتر ازهمه اصول تألیف و نگارش و روشهای تحقیق و پژوهش را آنها به من آموختند وآنچه از فراورده های تألیفی وتحقیق وادبی من که تا امروز به دسترس عزیزان قرار گرفته ، همه مرهون همت این فرزانگانی است که حق استادی شان برگردن من ونسل من وجامعۀ ادبی ما سنگینی میکند .
ثمرۀ دیگر همین سالها بود که از محضر گردنفرازان نام آور عرصۀ ادبیات ؛ چون : استاد واصف باختری ، صوفی عشقری ، استاد حیدری وجودی و چند تن دیگر بهره ها گرفتم و درمجالست و مصاحبت با جناب پرتو نادری ، زنده یاد قهار عاصی و . . . بود که بسیار ناگفته ها گفته آمد .
هنوز فصل رویش و شگفتن شعر آغاز نیافته بود که سایۀ بالهای بوم شوم جنگ بر فضای کابلستان سایه افگند و خارهای باروت و تفنگ در هرگوشه یی روییدن گرفت . و ما همچون مرغان باران زدۀ مهاجر به هرکنار و کرانی آواره شدیم و کوله بار مهاجرت به دوش کشیده هی میدان و طی میدان ازین قریه به آن قریه ، ازین روستا به آن روستا ، ازین شهر به آن شهر و خلاصه از هفت کوه سیاه و هفتاد وادی تباه گذر کرده از کابلستان به پاکستان رسیدیم و به قول سعدی: « سنگ سراچۀ دل به الماس آب دیده سفتیم » ؛ اما آشنایی و نشستن در پای صحبت بزرگانی چون مرحوم استاد خلیلی ، استاد یوسف آیینه ، استاد عبدالرحمان پژواک ، مولانا محمد حنیف بلخی ، استاد رحیم الهام و بهره یابی از محضرشان ، غم غریبی و غربت را اندکی کم کرد و صحبت و مجالست و دوستی با شاعران و نویسندگان و سخنوران دیگری همچون : میرویس موج ، امان الله آذر ، صابر یوسفی، عبدالقیوم ملکزاد ، عبدالاحد تارشی ، صدیق پسرلی ، پیرمحمد کاروان ، زرین انزور و بسیاری دیگر بیگمان بر انباشته های ذهنی من بی اثر نبوده است .
در کنار این هنگامی که در دانشگاه رابطة عالم اسلامی تدریس میکردم و سالهایی هم مدیریت کتابخانۀ آن دانشگاه را به عهده داشتم ، فرصت آشنایی و همکاری با استادان و دانشمندان بزرگ جهان عرب میسر شد که هریک شان سالها در دانشگاههای الازهر و قاهره و بغداد و اردن و دیگر کشورهای عربی تدریس کرده بودند و درینجا فرصت نیست از همة آنها نام ببرم . من خودم را در فراگیری آخرین شیوه های تحقیقی و پژوهشی جهان ، مدیون احسان این بزرگمردان میدانم . و هم تشویق و ترغیب دایمی اینها بود که مرا وادار کرد دست به گردآوری و ترجمۀ آثار سه صد شاعر افغان بزنم که مجموعۀ آن کتابی شد ، زیر عنوان « الشعر الافغانی الحدیث » که به همت همین دانشمندان نخبۀ جهان عرب به چاپ رسید . در پهلوی این کتاب دیگری زیر عنوان « الاقاصیص الافغانیة » از نمونۀ داستانهای کوتاه نویسندگان افغان ؛ همچون : داکتر محمد اکرم عثمان ، داکتر اسدالله حبیب ، داکتر صبورالله سیاه سنگ ، محمود فارانی ، رهنورد زریاب ، سپوژمی زریاب ، مریم محبوب و بسیاری دیگر به وجود آمد که باز به همت همین استادان به چاپ رسید و این کتابها در معرفی ادبیات معاصر افغانستان در جهان عرب ، نقش بزرگی را بازی کردند .
و اما روزگار بدین شکل باقی نماند و به قول حافظ که میگوید :
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آید
باز گردش گردون کوله بار مهاجرت را به دوش من کشید و این بار از پاکستان من و خانواده ام را به ایران کشاند و درشامگاه یک روز پر از هرج و مرج ، وارد شدیم به شهرکرج و درانجا هم از محضر شاعر نام آور سرزمین ایران مرحوم احمد شاملو و چند بزرگ دیگر عرصۀ دانشگاه و فرهنگ و مطبوعات ایران بهره ها گرفتم و نکته ها آموختم.
امروز هر آنچه از آثار و تألیفات و نوشته های من که به چاپ رسیده و نشر شده ، بی تکلف افتخار آن را مربوط میدانم به همین استادان ، فرهیختگان و بزرگانی که پیشتر ازانها نام بردم . همینها بودند که دست مرا گرفته از سرداب و مرداب و گرداب جهالت بیرون آوردند و درها و دریچه های معرفت و ادبیت را به روی من گشودند . و تمام این خامه پردازیها و نامه نگاریها ثمره و نتیجۀ آموزشها ، مصاحبتها و مجالستهای همین فرهیختگان بوده است . و در قدم دوم همسرم را سزاوار افتخار میدانم که سالهای سال یکجا با من دود چراغ خورد، فرصتها برایم میسر ساخت و در آرایش و پیرایش و ویرایش و پالایش نبشته ها و نوشته هایم مرا صمیمانه همکاری کرد.
اما من خودم به یک چیز دیگر افتخار میکنم . به این که من هیچگاهی از قلم به عنوان وسیلۀ تحقیر و توهین و نکوهش کسی استفاده نکرده ام . به قول حضرت « بیدل» :
صورت نبست بردل ما کینۀ کسی آیینه هرچه دید فراموش میکند
از روزی که قلم به دست من افتاده حتی یک لحظه هم به مدح و ذم کسی نپرداخته چون من به حرمت قلم و قدسیت قلم سخت باور دارم . زیرا قلم وسیلۀ انسان سازی است ، قلم وسیلۀ پیشرفت و تکامل و توسعه است ، قلم وسیلۀ شناخت انسان و خدای انسان است و بالاخره قلم چیزیست که آفریدگار انسان به آن سوگند یاد کرده . به گفتۀ بیسمارک : « اگر به جاي اسلحه با قلم به جنگ دنيا ميرفتيم ، همة دشمنان نابود ميشدند. » پس هر قلم به دستی باید پاس قلم و پاس خدای قلم را نگه دارد و به آن بنازد و افتخار کند .
در پایان از همه ساربانان و کاروانیان شعر و همه عزیزانی که با قدم و قلم شان درین گردهم آیی حضور به هم رسانیده و به رونق این محفل افزودند ، صمیمانه سپاسگذاری میکنم . از جناب پروفیسر صاحب زاهدی ، از جناب استاد نگارگر ، از جناب استاد فارانی ، از کلوپ قلم افغانها در سویدن ، از جناب آقای ضرابی ، از استاد وحید قاسمی ، از خانم فاطمه اختر گرامی ، از داکتر صاحب گلالی افشار ، از آقای راعون ، از آقای افضلی ، از جناب بغلانی صاحب ، از صبور جان صهیب و به قول آقای راعون از تمام اعضای کابینۀ کاروان شعر و تمام مقامات لشکری و کشوری کاروان شعر بازهم یک بار دیگر صمیمانه اظهار سپاسگزاری میکنم که تقدیر و ارجگذاری زندگان را برمردگان ترجیح دادند و بر روی کردارنابکار وپندار ناهنجار و ناهموار بزرگداشت پس از مرگ خط بطلان کشیدند. شادکام و کامگار باشید و از ناز طبیبان و نیاز آزمندان به دور