آرزو
کاش در بستر تاریکی شب
در دل ظلمت موهوم سپهر
نور مرموز زمهتاب بهاران بودم
تا توانایی آن میداشتم
کز پس شاخچه های انبوه
نرم و آهسته گذر میکردم
و شبانگاه به سربستر تو
میخزیدم آرام
و سراپای دل انگیز ترا
هردو لبهای هوسریز ترا
در دل بوسۀ خود محو و فنا میکردم
◘ ◘ ◘
کاش شبنم بودم
تا سحر رقص کنان
از نهانخانۀ این چرخ کبود
فارغ از همهمۀ بود و نبود
یک جهان عشق و صفا در آغوش
به گل روی تو میلغزیدم
و چو زنبور عسل
که به هر برگ گلی بوسه زند
گل روی تو و لبهای تو و چشم ترا
سخت میبوسیدم
◘ ◘ ◘
کاش باران بودم
تا به هنگام تماشای تو در باغچه ها
( به سراپای تو لب میسودم )
پیکر و جامه و گیسوی ترا
خیس میگرداندم
و اگر قصد گریزت میبود
میدویدم ز پیت در دل باغ
میزدم چنگ به پیراهن تو
بر سر سبزه و گل در لب جو
میفشردم تن تو تنگ در آغوش گناه
◘ ◘ ◘
حال نی نورم و نی شبنم و نی بارانی
که به سرمنزل مقصود رسم
اما من . . .
بازهم خورسندم
زانکه افکار و خیالات دلاویز ترا
دارم هرلحظه در آغوش امید