دمی با حافط ميان هالۀ اندوه در جزيرۀ شب سخن به حافظ شيراز بردم و گفتم : ايا تگاور پنهاي بيشه هاي بلوغ ! ايا سرود تو آذين صخره هاي ستيغ ! بگو چگونه رهيدي ، چه سان گذر كردي ؟ ز لاي بستر مردابهاي گنگ زمان ز تنگناي تب آلود معبر تاريخ كه از تو در رگ شب خون جستجو جاريست مگر شكوه تو يلداي مرگ شيطان بود و يا شگفتن اوج تو آسمان ميخواست ؟ ◘ ◘ ◘ كنون كه بال طلوعت سپيده افشانده فراز بارۀ تنديس خوابهاي كبود بگو كه هيچ تو ديدي كه شب صحيفۀ خونين خشم جنگل را به سقف نيلي تكرار باد آويزد ؟ بگو تو هيچ شنيدي كه از سكوت بلنداي سرد دشتستان صداي رستن يك ساقۀ غرور رسد ؟ بگو كه بيشۀ خشكيده از لجاجت ابر دوباره بررۀ باران شگوفه خواهد ريخت؟ تبسمي به لبش خط كشيد و پاسخ داد : ( رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند ) ( چنان نماند، چنين نيزهم نخواهد ماند )