امید محال نیمه شب پیکر عریان تو را از پس پردۀ زیبای حریر چه فریبا دیدم ! آسمان بود قشنگ ابرها چون غم من در دل مزرعۀ سبز سپهر به تکاپو بودند شهر خوابیده درآغوش سکوت کوچه ها خالی از آشوب و خروش ناگهان پنجره را بگشودی بیخبر از عطش دیدۀ من لیک چون پنجره را بگشودی غرق در رود دو چشمم گشتی و شدی سخت خموش ماه در باغچۀ سبز فلک زین سکوت من و تو کرد لبخند آغاز ابرها رقصیدند و کواکب به هم آمیخته گفتند ببین جلوۀ عالم رویایی را و تو آهسته تبسم کردی من ز اندیشه و رویای دل انگیز هوس پرگشودم به تمنای وصال جانب شهر خیال ◘ ◘ ◘ کاش میدانستم که تو امید محال میگشایی به هوای دگری پنجره را