خروش خفته ز تبسم نهـانـت سخــن عـاشـقـانـه خـيـزدمگر از زبان شوخت همه دم بهـانـه خيـزد ز خموشي نگاهت كه خـروش خـفتـه داردالمـي قـصيـده زا و غـزل زمـانـه خـيــزد ز اشاره هاي پنهـان تـو رمــز عشقـبـازیو ز چهـر تـابنـاكـت ز حيـا نشانــه خيـزد تن سرد هـر سرودم نفس از تـو بـاز گيـردچـو ز گـرمي كلامـت نفـس تـرانـه خيـزد ز دو لعـل ميگسـارت ، كه نيـاز بوسـه داردهمه سرزند كه آري مگر ازخطا ( نه) خيزدز تراش مرمرين پيـكر تو كه شاهـكاریستهنـر خـدا درخشـد ، دم شـاعـرانـه خيـزد تو بيا كه بادۀ وصل به جام شـوق جـوشـدبه دعاي خامش ما كه ز دل شبـانـه خيـزد