خروش خفته


ز تبسم نهـانـت سخــن عـاشـقـانـه خـيـزد
مگر از زبان شوخت همه دم بهـانـه خيـزد

ز خموشي نگاهت كه خـروش خـفتـه دارد
المـي قـصيـده زا و غـزل زمـانـه خـيــزد

ز اشاره هاي پنهـان تـو رمــز عشقـبـازی
و ز چهـر تـابنـاكـت ز حيـا نشانــه خيـزد

تن سرد هـر سرودم نفس از تـو بـاز گيـرد
چـو ز گـرمي كلامـت نفـس تـرانـه خيـزد

ز دو لعـل ميگسـارت ، كه نيـاز بوسـه دارد
همه سرزند كه آري مگر ازخطا ( نه) خيزد

ز تراش مرمرين پيـكر تو كه شاهـكاریست
هنـر خـدا درخشـد ، دم شـاعـرانـه خيـزد

تو بيا كه بادۀ وصل به جام شـوق جـوشـد
به دعاي خامش ما كه ز دل شبـانـه خيـزد